من تمام کالاهایم را فروختم چرا هیچ پولی ندارم؟
خوک و خرس تصمیم گرفتند وارد تجارت شوند. آنها با خود فکر کردند: "ما یک عالمه پول در می آوریم!"
خوک انبوهی از سیب زمینی پخت و خرس انبوهی از دونات را سرخ کرد.
آنها صبح زود به بازار رفتند تا بهترین مکان را برای فروش پیدا کنند. خرس یک نقره در جیبش داشت و مطمعن بود امروز نقره های زیادی بدست می آورد. هنوز کسی به بازار نیامده بود. صبح بود و هوا سرد. بعد از مدتی خرس به محلی که خوک سیب زمینی های خود را برای فروش در آنجا گذاشته بود رفت تا کمی گرم شود.
خرس با خود گفت سیب زمینی های داغ حتما من را گرم میکند پس به خوک گفت: سیب زمینی هایت چند است؟
خوک پاسخ داد: یک نقره
خرس نقره را از جیبش بیرون آورد و بزرگترین سیب زمینی بخار پز را برداشت و به سمت محل خودش برگشت.
خوک هم در رویا به سر می برد. به اینکه امروز فروش خوبی خواهد داشت فکر میکرد اما هنوز مشتری نبود و گرسنه بود، به غرفه خرس رفت و برای خودش یک دونات خوشمزه خرید که آن هم فقط یک نقره قیمت داشت.
خرس از داشتن اولین مشتری خود خوشحال بود و همچنین احساس می کرد که باید قبل از اینکه مشتری ها بیایند و شروع به خرید کنند، سریع خودش را سیر کند که بعدا فرصت نخواهد داشت. او رفت تا یک سیب زمینی پخته دیگر بخرد.
کمی گذشت و بازار خلوت شد. خوک برای خرید یک دونات به جایگاه خرس برگشت. خیلی زود خرس نیز دوباره به محل خوک رفت و خوک با او بازگشت تا نقره به دست آمده را خرج کند. خرس کمی بعد برای خوردن سیب زمینی برگشت. آنها به محل هم رفتند و برگشتند و به همین منوال ادامه داشت تا اینکه همه چیز را فروختند.
پول ها را شمردند و فریاد زدند.
خرس گفت: چقدر عجیب است، من فقط یک نقره دارم.
خوک پاسخ داد: و من اصلاً چیزی ندارم.
مات و مبهوت ماندند. آنها فریاد زدند: ما همه کالاهایمان را فروخته ایم، اما پول نداریم!
بیهوده و ناباورانه می شمردند و می گفتند: بعد از یک روز پرمشغله تجارت تنها چیزی که برایمان باقی مانده فقط یک نقره است.
📑 این داستان و درس هایش، ساده و بدیهی به نظر میرسد ولی در کسب و کارها، مخصوصا با بزرگ تر شدن شان، درهمین جنس داستان ها گرفتار می شوند و نمیدانند مشکل از کجاست.
برای افزایش دانش مالی خود به لیست دوره های مالی و حسابداری فنی حرفه ای برهان سربزنید.
مطالب بیشتر با وبلاگ برهان: